دنیای شعر و ادبیات



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


 

باور نکن!

 

پیش از هر چیز درود بر شما بزرگان! 

صادقانه بگویم، ماه ها پیش غزلی خواندم از شاعری فرهیخته که نامش را نمی دانم و پایان هر غزل به عبارت ( باور نکن ) ختم می شد. این اولین غزل من است که از این شعر الهام گرفته شده و تکرار ( باور نکن ) نخست از ذهن من تراوش نشده. از همه ی شما سپاس گزارم برای وقتی که به خواندن غزل من اختصاص می دهید. مرا از نقد و نظرهای زیبای خود بهره مند کنید:

 

 من غزل هایم همه حرف دل است!           حرف رمال و چنین ادعیه را باور نکن
 در غزل هایم فقط دل را ببین!                بیت ناب و مصرع و قافیه را باور نکن  
 در بساط عقد و پیوند دل بی جان ما     سهم من یک گل  ِستان، مهریه را باور نکن 
 گر بخواهی جان من را از برای زندگی،  خون خود بخشیده ام من! دیه را باور نکن
 وزن عشق من زیاد و وزن شعرم نابجا   وزن شعرم را به جای عشق من باور نکن 
 در بیابان بلا تنها به سویت می شوم    عشق من یک لشکر است، بادیه را باور نکن


قلم نازنینم!

 

 

 

                                                                           
الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دانم چرا روز های پیش از آن رخداد سرنوشت ساز، شعله های امید من، کم سو شده بودند! هیهات!!!!                                         
قلمم! جالب تر اینکه در اوج کم سویی، همان اتفاقی که سال ها آرزویش را داشتم برایم افتاد! هیچکس حرف مرا باور نمی کند. همیشه می گفتم که من عاشق و دلباخته ی دختری هستم که نظیرش فقط و فقط در رویاهای من پیدا می شود. همه به من می خندیدند و عشق واقعی مرا باور نمی کردند. حالا که به او رسیدم، راه و روش رسیدنم را کسی باور نمی کند. چرا انسان ها هیچ چیز را باور نمی کنند؟ چرا همه فکر می کنند علامه دهر هستند؟ قلمم! تو که باور می کنی؟ تو خودت آن شب شاهد همه چیز بودی. تو خودت شاهد بودی آن شب من چه غوغایی کردم و چگونه رویایم به حقیقت این جهان پیوند خورد!                                  
قلمم! نمی دونم این چه حسی هست! سال ها بود آرامش نداشتم. از هر راهی وارد می شدم تا دل محبوب خودم رو به دست بیاورم! جالب بود دلش به رحم نمی آمد! قلبش گرو کس دیگری هم نبود! چون در این صورت رودی از خون رقیب جاری می کردم. خدا را شکر که دلش با کس دیگری نبود. اما خوب چرا دروازه های قلبش به روی من هم بسته شده بود؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ گناهم این بود که عاشقش شده بودم؟ چه قدر روز های عمر خود را به پای رسیدن به محبوبم گذاشتم. ولی خوب عاقبت، خزان من گلستان شد! اما خوب نمی دانم چرا حالا که او را به دست آوردم، باز آرامش خیالم کامل نشده؟ باور کن آنقدر در این سال ها سختی کشیدم که آرزوی تحقق یافته ام را باور ندارم. قلمم باید چه کنم تا باورم شود؟                                                                                   
قلم خوب من! حالا شاید تو باور نکنی! مردم که هیچ وقت باور نمی کنند. می خواهم به تو بگویم که برای رسیدن به محبوبم چه کار ها که نمی کردم! حالا اگر این ها را به انسان ها بگویم کسی باور نمی کند. شدم شازده کوچولویی که انگار از یک سیاره ی دیگر آمدم. راستش خودم هم نمی فهمم برای رسیدن به محبوب چه کارها که نکرده بودم!                                                             
باور کن در سال های عمر گمگشته ی من، از هر پلی عبور کردم. در مسیر خروشان زندگی شنا می کردم. اما باز مهر من در دلش هیچ جایگاهی نداشت.  
دشت های پر از گل های سرخ، به صحرای بی گل تبدیل شدند. همه را نثار گیسوانش کرده بودم. کیسه های اشک مژگانم خالی شدند و دیگر هیچ قطره ای نداشتم. آنقدر قلم های پیش از تو را در دستان خود فشار دادم و برایش نامه ها فرستادم که روزی همه ی قلم ها شکست و دستانم خشکید. جوهر و دوات من هم به پایان رسیدند. بی انصاف بود. او بی انصاف و من شکست ناپذیر!              
قلمم تو بگو! من با این همه سنگدلی یارم چه می کردم؟ آیا شایسته بود، مطلوب خود را رها می کردم و روز های باقی مانده ی عمرم را به خودم اختصاص می دادم؟ بارها کوشش کردم. اما نمی شد. فراموشی یار، در توان دل رنجیده ی من نبود. روزی این کابوس نفرت انگیز را برای خودم تمام کردم: با خود گفتم! من که عمر عاشق خود را، وقف به دست آوردن مطلوبم کردم! اینک ادامه آن را در راهش فدا می کنم و دیگر به زندگی عادی خود باز نمی گردم! آخر قلمم تو بگو؟ بعد از آن همه سال گریه و تحمل رنج، بازگشت به زندگی عادی، شیرین بود؟   
باورت بشود یا نه! من تمام این کار ها را کرده بودم. ولی خوب انسان ها باور نمی کنند. راستی قلم خوب من یه سوال:                                            
 مگر فرهاد کوه کن، برای شیرین کوه را شکاف نداد؟ مگر پری دریایی، صدای زیبای خود را به جادوگر خبیث نداد تا در عوض دو پا داشته باشد و در کنار شاهزاده قدم بزند؟ مگر مارگریتا روح خود را با شیطان مبادله نکرد تا دوباره مرشد بازگردد؟ پس چرا انسان ها همه ی این ها را باور می کنند ولی کرده مرا باور نمی کنند؟ خوب من هم یک عاشق هستم. همه ی عاشقان معادله های زندگی را بر هم می زنند و نه تنها گزندی نمی بینند بلکه قوی تر می شوند! خودت شاهدی که پس از آن اتفاق، من هم آسیبی ندیدم. هیچ آسیبی! تازه قوی تر شده ام!
قلم خوب من! بیا به من کمک کن تا کرده ی خودم را مکتوب کنم. خدا را چه دیدی شاید روزی کسی زندگی عاشقانه ی مرا مرور کرد. می خواهم صورتت را در جوهر فرو کنم. کم رنگ شدی!                                                   
در آشیان متروک، همه اشیا، به حال رنجیده ی من گریه می کردند! من نیز به گریه افتاده بودم. ولی نه به حال خودم! به حال عمری که برای محبوبی سرسخت به باد می رفت.                                                                        
اندیشه ی تازه ای وارد ذهنم شد. امید و ناامیدی، هم زمان مرا محاصره کرد. با خود گفتم : من که همه ی راه ها را رفته ام. این یکی هم می روم. محبوب من، تو مرا دیوانه ساختی!!                                                                  
تکه پوستین مندرس آهو و تو، ای قلمم! را از زمین برداشتم. با خنجری که ده سال پیش برای مرگ خود پس از رفتن همیشگی یارم تدارک دیده بودم، دل خود را از میان به دو نیم کردم. خونی جاری شد! خون ریخته شده را در جام خشکیده ی دوات ریختم!                                                                           
حالا قلم شکسته ی من، بازیگر صحنه می شد. به آرامی قلم را در دوات پر از خون کردم و با خون دلم، جویای حالش شدم. نیمه شب نامه را به او رساندم. او مرا پذیرفت و محرم سرای خود کرد! درد زیادی در سینه ام احساس می کنم. زخمی است. این آخرین پلی بود که ار آن عبور می کردم. خون دلم پل ناگسستنی وصالم بود.        


 


جهان آزمایشی

درود بی پایان! آنچه در ادامه می خوانید، حاصل اندک مطالعه ها و شنیده های من است. 

تاکنون به این موضوع فکر کردید که ما انسان ها با چه هدفی  آفریده شده ایم؟ به چه علت خدا ما انسان ها را آفریده است و به چه علت انسان ها اشرف مخلوقات هستند؟ آیا چهارپایان یا نباتات مانند انسان ها تامل می کنند؟ به راستی چه چیزی ما را خاص می کند؟                  

ادامه مطلب


تاریخچه کتاب کلیله و دمنه

 

درود بر شما! منبع این نوشته، کتاب متون کهن ( کلیله و دمنه) - رشته ادبیات - دانشگاه پیام نور

شاید کتاب کلیله و دمنه از نایاب ترین گنجینه های ادب جهان باشد که این روزها کمتر کسی نام این اثر را شنیده یا مطالعه کرده است.

حتی بزرگ ترین نویسندگان و منتقدان ادبی جهان این اثر را گنجینه ای ستودنی دانسته اند؛ زیرا:

ادامه مطلب


 

پروانه شدن باید

 در شهر چراغی بود، گویی همه در خواب اند

 این معرکه اندیشان، بی سایه و مهتاب اند.

 

 تا چند در این پیله، 

 در تار تنیدن ها؟؟؟؟؟

 

 پروانه شدن باید، پروانه شدن باید

 تا اوج پریدن ها

 

هنرمند ناشناس


کتاب سووشون یکی از بهترین و عالی ترین آثار برگزیده ی ایران زمین و اثر بزرگ بانو سیمین دانشور است. این کتاب حدود 350 صفحه می باشد. من خلاصه ی این کتاب را با ذکر جزئیات لازم در حدود 100 صفحه و چند پی دی اف قرار دادم. ضمن اینکه توضیحات لازمه ی کتاب در ادامه ی مطلب برای شما نوشته شده است. از خواندن آن لذت ببرید:

 

 

سووشون

نام نویسنده : سیمین دانشور
خلاصه نویسی : آذر جهانی
ژانر کتاب : ی – اجتماعی
مکان : شیراز
شخصیت های اصلی داستان: یوسف – زری – خان کاکا ( ابوالقاسم خان) – سرجنت زینگر – خانم فاطمه
شخصیت های فرعی داستان: خانم حکیم – ماک ماهون - خسرو – هرمز – مینا – مرجان - گیلان تاج – غلام - خدیجه – عزت الدوله – ملک رستم – ملک سهراب
مقدمه ی لازم: برای عزیزانی که با تاریخ آشنایی زیادی ندارند، این داستان مربوط به زمان حکومت رضاخان و محمدرضا شاه ( پهلوی ) است. در این دوره ی تاریخ، ایران با آلمان های نازی ( فاشیسم) متحد بود. ولی متاسفانه، روس ها از شمال وطن و انگلیس ها از جنوب وطن به ایران حمله کرده بودند و افسار حکومت بر مردم را به دست گرفته بودند. بسیاری از حاکمان محلی به بیگانگان باج می دادند. انگلیس و شوروی ( روس) دشمنان اصلی آلمان بودند.
در این دوره حتی کشور های هند، ایرلند، اسکاتلند و ایستلند هم مستعمره های اصلی انگلیس بودند. انگلیس سربازان خود را از مردم این کشورها انتخاب کرده بود. بنابراین از شنیدن سربازان هندی یا ایرلندی در ارتش انگلیس در محتوای کتاب تعجب نکنید. موفق باشید!
خلاصه ی داستان: زری و یوسف عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و زندگی خوبی در کنار هم دارند. یوسف هرگز به انگلیسی ها باج نمی دهد و حاضر نیست محصولات انبار خود را به بیگانگان بفروشد. برعکس! خان کاکا برادرش، برای رسیدن به هدف خود به تایید انگلیسی ها احتیاج دارد. سرانجام یوسف توسط بیگانگان کشته می شود و زری.

سووشون - پی دی اف ( 1 )


کتاب سووشون یکی از بهترین و عالی ترین آثار برگزیده ی ایران زمین و اثر بزرگ بانو سیمین دانشور است. این کتاب حدود 350 صفحه می باشد. من خلاصه ی کتاب را با ذکر جزئیات لازم در حدود 100 صفحه در سه پی دی اف قرار دادم. ضمن اینکه توضیحات لازمه ی کتاب در ادامه ی مطلب برای شما نوشته شده است. از خواندن آن لذت ببرید:

 

 

سووشون

نام نویسنده : سیمین دانشور
خلاصه نویسی : آذر جهانی
ژانر کتاب : ی – اجتماعی
مکان : شیراز
شخصیت های اصلی داستان: یوسف – زری – خان کاکا ( ابوالقاسم خان) – سرجنت زینگر – خانم فاطمه( قدس السلطنه) - عزت الدوله - ملک رستم - ملک سهراب
شخصیت های فرعی داستان: خانم حکیم – ماک ماهون - خسرو – هرمز – مینا – مرجان - گیلان تاج – غلام - خدیجه – قاپوچی کل عباس – حمید – فردوس - مجید - آقای فتوحی - حسین آقا عطار - محمد رضا رنگرز - سید محمد - خانم مسیحادم - دکتر عبدالله خوان 
مقدمه ی لازم: برای عزیزانی که با تاریخ آشنایی زیادی ندارند، این داستان مربوط به زمان حکومت رضاخان و محمدرضا شاه ( پهلوی ) است. در این دوره ی تاریخ، ایران با آلمان های نازی ( فاشیسم) متحد بود. ولی متاسفانه، روس ها از شمال وطن و انگلیس ها از جنوب وطن به ایران حمله کرده بودند و بدون جنگ و خونریزی افسار حکومت بر مردم را به دست گرفته بودند. بسیاری از حاکمان محلی به بیگانگان باج و خراج می دادند. حاکم شیراز خدمتگزار نمایندگان انگلیسی بود.
 انگلیس و شوروی ( روس) دشمنان اصلی آلمان بودند.
در این دوره حتی کشور های هند، ایرلند، اسکاتلند و ایستلند هم مستعمره های اصلی انگلیس بودند. انگلیس سربازان خود را از مردم این کشورها انتخاب کرده بود. بنابراین از شنیدن سربازان هندی یا ایرلندی در ارتش انگلیس در محتوای کتاب تعجب نکنید. موفق باشید!
خلاصه ی داستان: زری و یوسف عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و زندگی خوبی در کنار هم دارند. یوسف اربابی روشن دل است که هرگز به انگلیسی ها باج نمی دهد و حاضر نیست محصولات انبار خود را به بیگانگان بفروشد تا وسعت قحطی در مرز و بوم خود را افزایش دهد. برعکس! ابوالقاسم خان، برادرش، برای رسیدن به هدف های خود به تایید انگلیسی ها احتیاج دارد. سرانجام یوسف توسط بیگانگان کشته می شود و زری در سوگ همسرش

لینک زیر شخصیت های داستان را تک به تک در یک خط توصیف کرده است:

توصیف شخصیت های کتاب در یک خط

 

سووشون - پی دی اف ( 1 )


کتاب سووشون یکی از بهترین و عالی ترین آثار برگزیده ی ایران زمین و اثر بزرگ بانو سیمین دانشور است. این کتاب حدود 350 صفحه می باشد. من خلاصه ی کتاب را با ذکر جزئیات لازم در حدود 100 صفحه در سه پی دی اف قرار دادم. ضمن اینکه توضیحات لازمه ی کتاب در ادامه ی مطلب برای شما نوشته شده است. از خواندن آن لذت ببرید:

 

 

سووشون

نام نویسنده : سیمین دانشور
خلاصه نویسی : آذر جهانی
ژانر کتاب : ی – اجتماعی
مکان : شیراز
شخصیت های اصلی داستان: یوسف – زری – خان کاکا ( ابوالقاسم خان) – سرجنت زینگر – خانم فاطمه( قدس السلطنه) - عزت الدوله - ملک رستم - ملک سهراب
شخصیت های فرعی داستان: خانم حکیم – ماک ماهون - خسرو – هرمز – مینا – مرجان - گیلان تاج – غلام - خدیجه – قاپوچی کل عباس – حمید – فردوس - مجید - آقای فتوحی - حسین آقا عطار - محمد رضا رنگرز - سید محمد - خانم مسیحادم - دکتر عبدالله خوان 
مقدمه ی لازم: برای عزیزانی که با تاریخ آشنایی زیادی ندارند، این داستان مربوط به زمان حکومت رضاخان و محمدرضا شاه ( پهلوی ) است. در این دوره ی تاریخ، ایران با آلمان های نازی ( فاشیسم) متحد بود. ولی متاسفانه، روس ها از شمال وطن و انگلیس ها از جنوب وطن به ایران حمله کرده بودند و بدون جنگ و خونریزی افسار حکومت بر مردم را به دست گرفته بودند. بسیاری از حاکمان محلی به بیگانگان باج و خراج می دادند. حاکم شیراز خدمتگزار نمایندگان انگلیسی بود.
 انگلیس و شوروی ( روس) دشمنان اصلی آلمان بودند.
یکی از بزرگ ترین آشفتگی های این دوره، هجوم ایلخانان محلی بود که با انگلیسی ها همدست شده و سلاح و اسلحه های دولت را غارت می کردند. 
در این دوره حتی کشور های هند، ایرلند، اسکاتلند و ایستلند هم مستعمره های اصلی انگلیس بودند. انگلیس سربازان خود را از مردم این کشورها انتخاب کرده بود. بنابراین از شنیدن سربازان هندی یا ایرلندی در ارتش انگلیس در محتوای کتاب تعجب نکنید. موفق باشید!
خلاصه ی داستان: زری و یوسف عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و زندگی خوبی در کنار هم دارند. یوسف اربابی روشن دل است که هرگز به انگلیسی ها باج نمی دهد و حاضر نیست محصولات انبار خود را به بیگانگان بفروشد تا وسعت قحطی در مرز و بوم خود را افزایش دهد. برعکس! ابوالقاسم خان، برادرش، برای رسیدن به هدف های خود به تایید انگلیسی ها احتیاج دارد. سرانجام یوسف توسط بیگانگان کشته می شود و زری در سوگ همسرش

لینک زیر شخصیت های داستان را تک به تک در یک خط توصیف کرده است:

توصیف شخصیت های کتاب در یک خط

 

سووشون - پی دی اف ( 1 )

سووشون - پی دی اف ( 2 )

سووشون - پی دی اف ( 3 )

 


 

کتاب ( داستان جاوید)

 

درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!

 

نویسنده : اسماعیل فصیح

خلاصه نویسی: آذر جهانی

ژانر: درام – تراژدی

مکان : تهران

زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )

پردازش: این داستان واقعیت دارد.

تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله – لیلا                

شخصیت های فرعی کتاب: موبد بهرام – غلومعلی – ننه احمد - میرزا اصغرخان مباشر – ابوتراب کالسکه چی – میرزا مُشیرخان نزهت الدوله – هما – فروغ زمان – میرزا هوشنگ خان – مش خداداد کالسکه چی - فیروز آقا – سَروَر خانم – افسانه – پوران – تاجماه خانوم – بی بی گوهرتاج – کربلایی هاشم – رقیه بَگُم – رقیه بگم                                                                   

خلاصه ی داستان: بر خلاف کتاب سووشون که نمادین بود ( پروژه ی قبلی )، داستان جاوید برگرفته از یک تراژدیِ واقعی است که برای یک پسرِ پاک زردشتی، با ایمانی کاملا خالص و ذاتی مبرا از بدی به وجود می آید و مورد آزار و اذیت مسلمان نماهای پست اهریمن صفت قرار می گیرد. هسته ی این کتاب مربوط به اواخر حکومت قاجاریه و سپس آغاز قدرت ورزی های رضاخان است. ولی مفهوم این کتاب پیروزی نیکی بر پلیدی است. انتهای داستان متوجه می شوید که سرانجام هر ایمان قوی، شکیبایی و عاقبت دیوصفتی، رنجی فراموش نشدنی است. این داستان شما را به صبر و بردباری در زندگی دعوت می کند. اگر روزگاری احساس کردید که از زندگی خسته شده اید یا مصیبت های وارده بر شما، غایت بدبختی های جهان است، (جاوید پاک نهاد) را یاد کنید و ایمان او را در وجود خود پرورش دهید. همچنین به خاطر داشته باشیم که دین، راه و روش نیک انسان ها است؛ نه سبب افتخار و عزت و اعتبار! هیچ دینی بر دیگری برتری ندارد!

داستان جاوید ( فصل اول)

 

                                                      


 

کتاب ( داستان جاوید)

 

درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!

 

نویسنده : اسماعیل فصیح

خلاصه نویسی: آذر جهانی

ژانر: درام – تراژدی

مکان : تهران

زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )

پردازش: این داستان واقعیت دارد.

تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله – لیلا                

شخصیت های فرعی کتاب: موبد بهرام – غلومعلی – ننه احمد - میرزا اصغرخان مباشر – ابوتراب کالسکه چی – میرزا مُشیرخان نزهت الدوله – هما – فروغ زمان – میرزا هوشنگ خان – مش خداداد کالسکه چی - فیروز آقا – سَروَر خانم – افسانه – پوران – تاجماه خانوم – بی بی گوهرتاج – کربلایی هاشم – رقیه بَگُم – فاطمه بگم                                                                   

خلاصه ی داستان: بر خلاف کتاب سووشون که نمادین بود ( پروژه ی قبلی )، داستان جاوید برگرفته از یک تراژدیِ واقعی است که برای یک پسرِ پاک زردشتی، با ایمانی کاملا خالص و ذاتی مبرا از بدی به وجود می آید و مورد آزار و اذیت مسلمان نماهای پست اهریمن صفت قرار می گیرد. هسته ی این کتاب مربوط به اواخر حکومت قاجاریه و سپس آغاز قدرت ورزی های رضاخان است. ولی مفهوم این کتاب پیروزی نیکی بر پلیدی است. انتهای داستان متوجه می شوید که سرانجام هر ایمان قوی، شکیبایی و عاقبت دیوصفتی، رنجی فراموش نشدنی است. این داستان شما را به صبر و بردباری در زندگی دعوت می کند. اگر روزگاری احساس کردید که از زندگی خسته شده اید یا مصیبت های وارده بر شما، غایت بدبختی های جهان است، (جاوید پاک نهاد) را یاد کنید و ایمان او را در وجود خود پرورش دهید. همچنین به خاطر داشته باشیم که دین، راه و روش نیک انسان ها است؛ نه سبب افتخار و عزت و اعتبار! هیچ دینی بر دیگری برتری ندارد!

داستان جاوید ( فصل اول)

داستان جاوید ( فصل دوم)

داستان جاوید ( فصل سوم)

داستان جاوید ( فصل چهارم)

نقد شخصیت شناسی کتاب داستان جاوید

 

                                                      


دلنوشته با برگردان انگلیسی

شمشیر قدرت

آفریدگارا !

کمکم کن قوی و جسور بمانم و در برابر سختی های زندگی متعالی شوم تا انسانی سست و متلاشی! این قدرت را به من بده که در پست ترین شرایط به یاد ایمان خود در روز های سبز امیدواری بیفتم و بار دیگر با عزم راسخ ادامه دهم.

God!

Help me to be powerful and brave in front of problems of life. Not be broken and weak. Please give me the power to remind the green hope days in bad situations and once more keep on my way with firm determination. Please help me to be faithful to my faith and beliefs forever 

 

 

 


سپاسگزاری

دلنوشته با برگردان انگلیسی

خدایا !

سپاس از نور و زندگی!

ای آفریدگار گرانقدر! من سپاسگزارم که مانند دیگر مخلوقات تو، شایسته ی آفرینش بودم و به لطف و موهبت فراوان تو، رشد کرده، نطق کرده، دیده گشوده و هستی خود را درک کرده ام!                                               

آفریدگارا!

هرچه سپاس گذاری کنم، باز هم کم است. زندگی را دوست دارم. چون اگر لایقش نبودم، هرگز آفریده نمی شدم. اگر لایق، خندیدن، گریه کردن، بخشیدن و بخشیده شدن نبودم، هرگز آفریده نمی شدم. اگر لایق دم و باز دم نبودم، هرگز آفریده نمی شدم و اگر لایق قدم زدن و لذت بردن در جنگل های بی نظیر تو نبودم، هرگز به سوی آن کشیده نمی شدم.                 

پس این وظیفه ی من است که از هستی و روح و انرژی خود لذت ببرم و هر آن چیز لیاقت من است را به دست آورم و تا عمر دارم از رحمات تو در این جهان استفاده کنم!    

 

God!

Thank you for light and life!

Great god!

Thank you for my creation like the other created and it was your blessing for my growing, speaking, opening eyes and understanding.

I know it is so few whatever I thank!

I love the life! Because if I didn’t deserve for it, I had never been created! If I didn’t deserve for laughing, crying, forgiving and be forgived, I had never been created. If I didn’t deserve for inhale and exhale, I had never been created and if I didn’t deserve for walking and enjoying in your unique jungles, I had never been fascinated by them.

So it is my duty to enjoy of my life, soul and energy and earn whatever is my deserving and use your mercy until I survive.

 

The end

                                                             


آری حق با توست! خدا تو را کاملا فراموش کرده است. خدا تو را فراموش کرده است که در زمین راه می روی و دروغ می گویی، ولی باز هم نان و رزق تو از جایی که باورت نمی شود به تو می رسد. خدا تو را فراموش کرده است که به خانه ی دوستت می روی و پشت سر او حرف می زنی ولی باز هنگام شب تمام اعضای بدن تو همدست می شوند که تو با آرامش بخوابی! خدا تو را فراموش کرده است که خشمگین می شوی و داد و فریاد می کنی و ادعای حرف راست را می زنی ولی باز هم تمام سلول های بدنت فداکارانه تلاش می کنند که مبادا تو آسیبی ببینی. آری خدا خیلی بد است که تو هر روز چشمان خود را می گشایی و نور و گرمای خورشید را درک می کنی. خدا اصلا وجود ندارد که وقتی از خیابون رد می شوی، لحظه ای کلاهت از سر بیفتد و تو مجبور می شوی برگردی و آن کلاه را برداری و در این لحظه ماشین خیلی غول پیکری با سرعت عبور کند. آری حق با توست. خدا اصلا وجود ندارد. خدا مرض دارد که تو را زجر می دهد. ولی آیا تو همیشه بدبخت و حقیر بوده ای؟ به تقویم روزهای زندگی خودت نگاهی بینداز و ببین که بعضی روز ها چه قدر خوشحال بوده ای. جالب است آن روز ها اصلا یاد خدا نبودی ولی در مصیبت و بلا، اصلا خدایی وجود ندارد! فراموش کردم بگویم، گاهی به دست و پای خودت نگاهی بینداز و فورا به بهزیستی برو! شاید کمی خجالت بکشی! بعضی وقت ها هم به مغز و روح خودت فکر کن و بعد به تیمارستان برو! شاید دیدن روح های فرسوده و کاملا زنگ زده، تو را به گریه بیندازد. گاهی اوقات هم حکمت های خوب خدا در زندگی خودت را ببین و به زندان برو! شاید دیدن زندانیان در بند و قفس، بال های عقاب آسای تو را به پرواز درآورد! باز هم می گویی خدایی وجود ندارد؟               

                                                                      


چرا ما آدم ها اینگونه رفتار می کنیم؟

وقتی حال خوب و خوش داریم، کاملا خدا را از یاد برده ایم و غرق در لذت همان لحظه هستیم. غافل از اینکه این خوشی هدیه ی خدا به ما است! اما زمانی که باران بلا به سوی ما نازل می شود، دست به گله و شکایت و کفر و خدانشناسی به آسمان می بریم. غافل از اینکه این باران بلا تنها امتحان پروردگار به سوی ما است.  پس ذهن خود را اصلاح کنیم. خدا ما را نیافریده که به حال خود رها کند! این ما هستیم که او را رها کرده و پناه به خرافات و کفر و وحشت می بریم!   

                    


وقتی چشمانم را می بندم و لحظه ای به گذشته ی خود می روم و به روز های خوبی که گذشت، به تجربه های خیلی قشنگ زندگی، به کمک هایی که از جایی که باورم نمیشه به من رسیده، به مسافرت هایم، به زمانی که در ورطه ی گناه بودم و نجات پیدا کردم، به افرادی که وارد زندگی من شدند، به زمان هایی که با کرامت بخشیده شدم، به کادوهایی که دریافت کردم، به خواب های خنده داری که می دیدم و به حکمت هایی که از آن سردر نیاوردم می اندیشم، تازه می فهمم که خدا مرا نیافریده که به حال خود رها کند. فکر می کنم من او را رها کرده ام!                          

   


دلنوشته با برگردان انگلیسی

شمشیر قدرت

آفریدگارا !

کمکم کن قوی و جسور بمانم و در برابر سختی های زندگی متعالی شوم نه انسانی سست و متلاشی! این قدرت را به من بده که در پست ترین شرایط به یاد ایمان خود در روز های سبز امیدواری بیفتم و بار دیگر با عزم راسخ ادامه دهم.

God!

Help me to be powerful and brave in front of problems of life. Not be broken and weak. Please give me the power to remind the green hope days in bad situations and once more keep on my way with firm determination. Please help me to be faithful to my faith and beliefs forever 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها