آری حق با توست! خدا تو را کاملا فراموش کرده است. خدا تو را فراموش کرده است که در زمین راه می روی و دروغ می گویی، ولی باز هم نان و رزق تو از جایی که باورت نمی شود به تو می رسد. خدا تو را فراموش کرده است که به خانه ی دوستت می روی و پشت سر او حرف می زنی ولی باز هنگام شب تمام اعضای بدن تو همدست می شوند که تو با آرامش بخوابی! خدا تو را فراموش کرده است که خشمگین می شوی و داد و فریاد می کنی و ادعای حرف راست را می زنی ولی باز هم تمام سلول های بدنت فداکارانه تلاش می کنند که مبادا تو آسیبی ببینی. آری خدا خیلی بد است که تو هر روز چشمان خود را می گشایی و نور و گرمای خورشید را درک می کنی. خدا اصلا وجود ندارد که وقتی از خیابون رد می شوی، لحظه ای کلاهت از سر بیفتد و تو مجبور می شوی برگردی و آن کلاه را برداری و در این لحظه ماشین خیلی غول پیکری با سرعت عبور کند. آری حق با توست. خدا اصلا وجود ندارد. خدا مرض دارد که تو را زجر می دهد. ولی آیا تو همیشه بدبخت و حقیر بوده ای؟ به تقویم روزهای زندگی خودت نگاهی بینداز و ببین که بعضی روز ها چه قدر خوشحال بوده ای. جالب است آن روز ها اصلا یاد خدا نبودی ولی در مصیبت و بلا، اصلا خدایی وجود ندارد! فراموش کردم بگویم، گاهی به دست و پای خودت نگاهی بینداز و فورا به بهزیستی برو! شاید کمی خجالت بکشی! بعضی وقت ها هم به مغز و روح خودت فکر کن و بعد به تیمارستان برو! شاید دیدن روح های فرسوده و کاملا زنگ زده، تو را به گریه بیندازد. گاهی اوقات هم حکمت های خوب خدا در زندگی خودت را ببین و به زندان برو! شاید دیدن زندانیان در بند و قفس، بال های عقاب آسای تو را به پرواز درآورد! باز هم می گویی خدایی وجود ندارد؟               

                                                                      


مشخصات

آخرین جستجو ها